گنجور

 
نظیری نیشابوری

ره نداد آه قدرم بر سر خوان تو ملک

کز نمکدان تو بر لب زنم انگشت نمک

رستخیزی که شود زیر و زبر کار جهان

چند رختم به سما باشد و بختم به سمک

می‌شدم دامن ترسابچه گیرم پی کام

عشق فریاد برآورد که الله معک

هرکه در کعبه به اخلاص نشد خالص نیست

دل ما سنگ سیاهست ولی سنگ محک

من کجا فن سراییدن اشعار کجا

آن چه بر لوح جبین رفت نمی‌گردد حک

بر جمال تو نهادند از آن خال سیاه

که ز حسن تو نیفتند ملایک در شک

عشق می‌جستم و دل بود سراسیمه که چیست

ناگهم فکر تو از صد هوش آورد به یک

شد چنان عشق تو کز صحبتم از دور شوی

متصور به جمال تو درآیند ملک

هردم افسانه جانکاه «نظیری» بیش است

عمر رفت و نه نشستیم به هم یک دو شبک