گنجور

 
خیالی بخارایی

گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک

کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک

ماه از عارض تو منفعل و آب خجل

شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک

پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف

سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک

کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز

دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک

آخر از جور رقیب تو خیالی دانست

آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک