گنجور

 
نظیری نیشابوری

بر غمزده ای خنده زدم گفت حزین باش

گر با تو هم اندیشه ما هست چنین باش

گفتم: شده دل منکر دین گفت: غمی نیست

گو عاشق ما باش و صنم خانه نشین باش

کافیست اگر عشق بود عرض شهادت

تصدیق کن و بی خبر از مذهب و دین باش

از دور فلک شکر کن و سیر کواکب

بخت تو که خوبست، بد روی زمین باش

در فکر هما بودن صیاد همایونست

در دام تو هرچند نیفتد به کمین باش

کس راه به جولانگه سیمرغ نبرده

شاید که مثالی بنمایند به چین باش

افلاک و زمین بار امانت نکشیدند

آن حوصله پیدا کن و آنگاه امین باش

تا هست نزاعی به دلت دشمن خویشی

گر دوست نیی با همه با خویش به کین باش

از تلخ سخن های تو ما پند گرفتیم

گو خاتم یاقوت تو الماس نگین باش

تا خط سیه کار تو در فکر شبیخونست

گو آه مرا توسن شبرنگ به زین باش

آزرده نگردیدی از ابرام «نظیری »

هرچند که بهتر شده ای بهتر از این باش