گنجور

 
نظیری نیشابوری

بی تو نه با غم خوش و نی خانه خوش

با نگار خانگی ویرانه خوش

مرغ آزادم نخواهد آمدن

خویش را دارم به دام و دانه خوش

من خود از فرزند دل برکنده ام

کودکان دارند با دیوانه خوش

دیده را از گریه نیسان می کنم

شاهدان را هست با دردانه خوش

مرد کوچک دل نداند چون کند

خواب شیرین آید و افسانه خوش

صبر باید تا جگرخایی کنم

درکشیدم زهر این پیمانه خوش

دعوی چابک سواری می کنم

گرچه رو برتافتم مردانه خوش

می دهم شکرانه بگریختن

هم مصافم هست و هم شکرانه خوش

سهل نبود بر صف آتش زدن

می نماید گرچه از پروانه خوش

مرد باطن بین چرا کاری کند

کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش

در خرابات «نظیری » عیب نیست

هست دیوانه خوش و فرزانه خوش