گنجور

 
نظیری نیشابوری

به اختیار تو در باختم ارادت خویش

کنون به لطف تو مستغنیم من درویش

نمی توان دل یک ذره بی جراحت یافت

ز ابروی تو که تیری خطا نکرد از کیش

ز صد هزار یکی با تو ره به سر نبریم

تو لاابالی و خودرای و ما صلاح اندیش

به غمزه گو به تأمل قیامت انگیزد

هنوز می چکدش خون خلقی از سر نیش

کرشمه ات که بجز داغ بر جگر ننهد

غنیمت است که گاهی بخاردم دل ریش

ز تن چگونه به راحت برون رود جانم

خیال گردش چشمت نمی رود از پیش

ز چاشنی و حلاوت نمی کنم سیرم

غمت که هست کم او فزون‌تر از هر بیش

همین که رای تو دیدم، پی تو گردیدم

ز شوق عشق تو غافل شدم ز مذهب و کیش

دگر نماند سر خانمان «نظیری» را

که آشنای تو بیگانه می‌شود از خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode