گنجور

 
نظیری نیشابوری

آن را که برد به مسند راز

اول در زاریش کند باز

بی رنج فرح نیابد از عشق

بی سوز طرب ندارد از ساز

پروانه نمی رسد به مطلوب

تا بال نیفکند ز پرواز

تا شیفته بیان خویشی

با تو ننهند در میان راز

خامش کن اگر به جا رسیدی

در راه ز سیل خیزد آواز

از پردگیان نمی توان شد

با اشک خبیث و آه غماز

خواهی به مراد دوست باشی

خاطر ز مراد خود بپرداز

بازیچه کوی عشق گشتیم

ما ابله و طبع یار طناز

تا کی سودا، متاع برریز

تا کی بازی، تمام درباز

از چله نشستنت چه خیزد

عشقت حرص و ریاضتت آز

رخت از بر ما ببر «نظیری »

در عشق درست نیست انباز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode