گنجور

 
نظیری نیشابوری

کمند و دام ما غیر از شکار غم نمی‌گیرد

مگس بر خوان عیش ما به جز ماتم نمی‌گیرد

نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است

ته جام تبسم نوبت ما نم نمی‌گیرد

به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن

که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی‌گیرد

مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند

کسی دارو نمی‌خواهد، کسی مرهم نمی‌گیرد

حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم

شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی‌گیرد

سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید

دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی‌گیرد

به آه و ناله می‌جوید «نظیری» بر درت راهی

سکندر صف نمی‌آراید و عالم نمی‌گیرد

 
 
 
صائب تبریزی

دل آزاده را هرگز غم عالم نمی‌گیرد

مسیحا را کمند رشتهٔ مریم نمی‌گیرد

نگردد دام ره زیب جهان دل‌های روشن را

که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمی‌گیرد

برو ناصح به کار غیر کن این چرب‌نرمی را

[...]

فیاض لاهیجی

چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمی‌گیرد

دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمی‌گیرد

چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته می‌بینم

چه ذوقست اینکه مرغ ناله‌ام را دم نمی‌گیرد

ملایک را گواه خویش می‌گیرم که در محشر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه