گنجور

 
نظیری نیشابوری

نه دل آزاد پای بست شود

نه به پرواز دل ز دست شود

همتی کان به اعتدال افتد

کی به علت بلند و پست شود

عشق را پایه معین نیست

مؤمن از عشق بت پرست شود

به هوایی که در دماغ افتد

ناقه در زیر بار مست شود

کار از انکسار بگشاید

عشق را فتح از شکست شود

شرم از چشم پارسا ببرد

خط که بر روی خوش نشست شود

هر که بیند طلوع حسن تو را

سرخوش از نشئه الست شود

چون نقاب از جمال برداری

هرچه نابود گشته هست شود

بحر در آستین «نظیری » راست

کی کرم پیشه تنگ دست شود