گنجور

 
اوحدی

علم بالست مرغ جانت را

بر سپهر او برد روانت را

علم دل را به جای جان باشد

سر بی‌علم بدگمان باشد

دل بی‌علم چشم بی‌نورست

مرد نادان ز مردمی دورست

علم علم بر برین بالا

تا برو چون علم شوی والا

مبر از پای علم و دانش پی

تا به قیوم در رسی و به حی

علم عقلست و نفس علم خدای

بیش ازین بیخودی مکن به خود آی

زانچه بر جان نبشت در بوتات

شاخ علمست و میوه معلومات

نیست آب حیات جز دانش

نیست باب نجات جز دانش

هر که این آب خورد باقی ماند

چشم او در جمال ساقی ماند

مدد روح کن به دانش و دین

تا شوی همنشین روح امین

دین به دانش بلند نام شود

دین با علم کی تمام شود؟

نور علمست و علم پرتو عقل

روشنست این سخن چه حاجت نقل؟

علم داری مشو به راه ذلیل

علم بس راه را چراغ و دلیل

چون چراغ و دلیل و پرسیدن

هست، در شب چراست ترسید؟

علم نورست و جهل تاریکی

علم راهت برد به باریکی

دانشست آب زندگانی مرد

خنک آن کاب زندگانی خورد!

در پی کشف این و آن رفتن

جز به دانش کجا توان رفتن؟

نفس بیشه است و گر بزی شیرش

عقل بازو و علم شمشیرش

علم خود را مکن ز عقل جدا

تا بدانی که کیست عقل و خدا؟

تن به دانش سرشته باید کرد

دل به دانش فرشته باید کرد

علم روی ترا به راه آرد

با چراغت به پیشگاه آرد

علم اگر قالبیست ور جانیست

هر چه دانی تو به ز نادانیست

تن بیروح چیست؟ مشتی گرد

روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد

جهل خوابست و علم بیداری

زان نهانی وزین پدیداری

جان داننده گر چه دمسازست

با بدن بر فلک به پروازست

راز چرخ و فلک بدین دوری

نه هم از علم یافت مشهوری؟

علم کشتی کند بر آب روان

وانکه کشتی کند به علم توان

چون تو با علم آشنا گشتی

بگذری زاب نیز بی‌کشتی

سگ دانا ز گاو نادان به

به هنر در گذشت شهر از ده

شود از جهل مرد کاهل و سست

دانش او را دلیر سازد و چست

گردش قبهٔ چنین پرکار

نه به علمست، پس به چیست؟ بیار

این همه کار و حرفت و پیشه

نه هم از دانشست و اندیشه؟

جهل و کوریت سر به چاه کشد

علم و بینندگی به ماه کشد

دل شود گر به علم بیننده

راه جوید به آفریننده

چون به علمش یقین درست شود

در عمل نامدار و چست شود

مرد بی‌علم جفت غم بهتر

دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر

جوش جاهل چو آتش و خاشاک

بر دمد، لیک زود گردد خاک

علم دیوانه بی‌خلل نبود

زانکه دیوانه را عمل نبود

علما راست رتبتی در جاه

که نگردد به رستخیز تباه

علم را دزد برد نتواند

به اجل نیز مرد نتواند

نه به میل زمان خراب شود

نه به سیل زمین در آب شود

جوهر علم همچو زر باشد

که چو شد کهنه تازه‌تر باشد

نفس را علم مستفاد کند

علم ازین بیشتر چه داد کند؟

آنچه در علم بیش میباید

دانش ذات خویش میباید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]