گنجور

 
نظیری نیشابوری

شرم می‌آید ز قاصد طفل محبوب مرا

بر سر راهش بیندازید مکتوب مرا

دست پرورد توام ای عشق، پاس من بدار

هرکه بیند از تو می‌داند بد و خوب مرا

فرصتت بادا که می‌باید ستمکاری چنین

این قرار و طاقت و این صبر ایوب مرا

ناز پرورد وصالم گوش بر حرفم مکن

آرزو بسیار باشد طبع محبوب مرا

بی‌سوالی خون خود در حشر می‌بخشم به او

زان که دانم از طلب عارست مطلوب مرا

شوخ‌طبعی، ز اختلاط غیر منعت چون کنم

بیش ازین نتوان شنیدن حرف دلکوب مرا

امشب از یوسف‌رخی چشم «نظیری» روشن است

باز نوری هست در کاشانه یعقوب مرا