گنجور

 
نظیری نیشابوری

چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است

که آستانه بیابان و گام فرسنگ است

به جان در تن مفلوج گشته می مانم

که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است

رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود

شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است

به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد

ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است

دلم ز صورت کارم غریق اندوهست

که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است

به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم

به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است

غریب نقش خیالی بر آب زد دیده

بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است

نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب

که یک ترانه ما در هزار آهنگ است

سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند

به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است