گنجور

 
نظیری نیشابوری

کس به مشهد پروانه ام نماید راه

که خون بمسل من نیست زیب این درگاه

به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل

به خون خویش نویسند: عبده و فداه

به هر قدم که روم پیش دورتر افتم

که وحشی است غزل و کمند من کوتاه

هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک

هزار مرحله در خون دل شدم به شناه

به گرد وادی این ره نمی توان گشتن

ز وهم عقده او شیر می شود روباه

یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف

یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه

ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو

به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه

صفا ز محنت این تیه غصه می آرم

چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه

به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم

ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه

امیدوار به عجز خودم که آسان تر

ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه

مبر امید که گامی به پای توفیقست

اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه

رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند

درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه

ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است

زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه

بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری

که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه

هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو

که نیست جای قدم در ره از نشان جباه

تو خیره توسن جهل و غرور می تازی

به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه

متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر

سر معامله داری ز حج قبول مخواه

من از فریب طمع در جواب می گفتم

که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه

نگشتم از روش خویش تا برآوردم

به جای نعره لبیک بانگ واویلاه

من از کمینگه دولت مراد می جستم

نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه

ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست

به هر ترقی او آفتی مرا در راه

حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا

به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه

فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب

بدان کمند که در روزنم بتابد ماه

قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد

خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه

کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟

که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه

به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم

کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه

دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد

در آرزوی نشابورم و شمال هراه

گرم به مخلب طایر توان برون آورد

ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله

بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید

که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه

تویی که در شب اسری گذشتی از کونین

چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه

براق برق عنان توبی چرا طی کرد

رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه

به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند

حمل به نغمه ناهید می نمودش راه

اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش

که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه

ز بیم حدت مریخ مشتری آورد

به منزل زحلش آن غلام بی اکراه

گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو

که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه

عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی

چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه

نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت

که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه

حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست

که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه

گشاده شد درجنت به روی بی برگان

به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه

سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت

کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه

به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است

که نور او به جهان داده این جلالت و جاه

ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد

سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه

بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت

جهان نوید وفاقش فکنده در افواه

به صدق دعوت حق او شهادت آورده

ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله

ز بس بلند بود همتش گه بخشش

گنه برند برش عاصیان به عذر گناه

سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!

که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه

تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده

مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه

به قدر خود که مرا همت بلندی ده

که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه

ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید

کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!

بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر

ز من مربی دین را که می کند آگاه

ستون شرع محمد عزیز اعظم خان

پناه دین نبی پاس دار قول الاه

نمود بدرقه همتش مدد ورنه

هزار گونه خطر بود شرع را در راه

در آن دیار که خورشید فصل او تابد

به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه

سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست

شبیه نیست تو را لا الاه الا الله

به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید

وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه

ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد

همان حجاب که اشباه دارد از اشباه

به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند

گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه

متاع دهر نمی ارزد التفات تو را

به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه

اگر به هم نکشد همت تو چین جبین

ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه

وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی

زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه

به رای از ملکان ملک آن چنان گیری

که باد از نفس کهربا رباید کاه

ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم

ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه

چو آتش که به خود در تن چنار افتد

کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه

به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد

چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه

ز همت تو چه گویم امل دراز شود

به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه

بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک

نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه

سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را

نماز شام مصیبت دمید صح پگاه

مخند گر شب ماتم نشاط عید کند

که دیده است به سلخ حیات غره ماه

به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد

که دیده مسند پاداش و بند پادافراه

سخن که خسته افتاده می کند بپذیر

که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه

رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو

سزای سکه برآورده ام زری از کاه

امید هست که بر درگه کریم کنند

قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه

به گوشه نظر التفات محتاجم

به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه

ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم

که بهر توشه ره بازگردم از درگاه

به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار

که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه

همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد

مدام تا نشود تیره روی روز از آه

شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد

چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه

چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور

که روشنست به نور تو شرع را بنگاه