گنجور

 
نظیری نیشابوری

گهر فروش شناسد ز در بها کردن

که مزد من نتواند کسی ادا کردن

سخن چو مزد سخن هست گو نوال مباش

ز گنج جایزه به دخل آشنا کردن

شد از کسوف کرم تیره آن چنان ایام

که شعله راست ز هم خواهش ضیا کردن

ز بس فسردگی باغ می کنم فریاد

که بلبلی به هوا آید از نوا کردن

همای اوج سخن طوطی مسیح مقال

که می توان به سخن هاش جان فدا کردن

خدیو نظم ثنایی که در مبادی فکر

بلند گشت ازو پایه ثنا کردن

زهی به معجز معنی امام اهل سخن

مسیح را به تو فرض است اقتدا کردن

به نسبت تو کسی کو سخن ادا نکند

ببایدش دگر آن گفته را قضا کردن

تویی که در چمن نظم کارخانه تست

ز مشگ رایحه در دامن صبا کردن

به مجلسی که تو دیوان شعر بگشایی

صبا خجل شود از ذوق غنچه واکردن

ز عرض جلوه کند گاه نطق تو معنی

چنان که شاهد مقصود در دعا کردن

به زیر پرده نظمت عروس معنی را

ز عقد طبع لئیمان بود ابا کردن

چو ناکسش ز پی خواستن بیاراید

به چشم او نتوان سرمه از حیا کردن

هزار سال اگر دست عجز بگشاید

ز ابرویش گرهی مشکلست واکردن

ولیک حاجت دانادلان به حضرت او

روا بود چو دعاهای بی ریا کردن

چو خصم را نرسد دست بر عروس مراد

علاج او نبود غیر افترا کردن

همیشه لوح و قلم شاهدند بر سخنت

که خامه تو نرفتست بر خطا کردن

تبارک الله ازان خامه شکرگفتار

که هرگه آوریش در سخن ادا کردن

صریر او به بیان فصیح و فکر دقیق

به سلک نظم درآید پی ندا کردن

سخن پناها در مجلست «نظیری » را

بود ز بی ادبی بهر شعر جا کردن

به نزد گوهر نظمت بیان نمودن شعر

حدیث خاک بود نزد کیمیا کردن

اگر به سوی ضمیر تو بگذرد فکری

ببایدش به دو صد بحر آشنا کردن

چه معجزست ندانم محیط طبع تو را

که بیشتر شودش مایه از عطا کردن

عدو که با تو زند لاف شیر چنگالی

چو گربه زاده خود بایدش غذا کردن

عقیق ناب بود قابل نشان سخن

نگین شه نسزد سنگ آسیا کردن

به دل ربایی نظمت چه در نماند خصم

که جذبه کاه تواند به کهربا کردن

وگر امید به فیض زلال تربیت است

مرا رسد به سخن دعوی بقا کردن

رقیب لابه گری گو ز کوی دوست ببر

که مشکلست حکایت به طرز ما کردن

همیشه تا بود آزادگان طبع تو را

بر آسمان نظر از اوج کبریا کردن

قد معاند نظمت چنان خمیده شود

که بایدش به زمین خامه را عصا کردن