گنجور

 
نیر تبریزی

تعالی الله از اینکاخ فلک فرساد بیناش

که سر بر اوج او ادنی زند قوسین ایوانش

سلیمان گوبیا صرح ممرد بین که از هر سو

بجای دیو و دد صف بسته فوج حور و غلمانش

عیان از شمسئه کاخ منور نور لاهوتش

نهان در حقه خاک معنبر سر یزدانش

به بطحا تابدار عکسی ز خشت طاق زرینش

بسوزد یکسر از برق تجلی کوه فارانش

الا ای آسمان هین دیده بگشا در زمین بنگر

عیان تمثال عرش و صورت تربیع ارکانش

معاذ الله خطا گفتم خدا را هست گر عرشی

همین کاخست برهان استوای نفس رحمانش

بحشر افتد جواب لن ترانی ز اوج ایوانش

زند گر صبح خلقت بانک ارنی پور عمرانش

فلکرا پشت پیشش خم چو دیوی پیش تخت جم

جهان چون حلقه خاتم در انگشت سلیمانش

امیر دین حسین بن علی بن ابی طالب

که در نسبت پدر عین الله آمد پور انسانش

نگشتی تا ابد واقف ز سر علم الاسماء

نبودی بوالبشر گردر ازل طفل دبستانش

بماندی تا ابد حوّای امکان چونشب آبستن

گر از صبح ازل طالع نگشتی روی رخشانش

ز کثرت گر سرائی ظل آتش نفس اوست مر آتش

ز وحدت گر ستائی نور ذات اوست عنوانش

خرد گر از حدوث دانش افتد در غلط شاید

که اوصاف وجوب آید همه مضمر در امکانش

شگفتی نی چنین زادی ز نسل حیدر و زهرا

چنان بحرین گوهر را چنین بایست مرجانش

رسد ناف از تذلل بر زمین غضبای گردونرا

نهند از هودج تمکین او بر کوه کوهانش

زمین افتاده زان بر پا که آید مهد تمکینش

فلک سر گشته زان بر سرکه گردد سایه گردانش

خروشان بحر گوهر زای از بیم کف رادش

چو بیماری که امید بقا نبود ز هجرانش

اگر یاران خون از پی نبارد ابر شمشیرش

بسوزد کشت کیهان یکسر از برق درخشانش

فروغ نور پیغمبر عیان از جبهه پاکش

شکوه سطوت حیدر نهان در جیب خفتانش

اگر با دست جبریل آفرین دامن بر افشاند

کشد یک آسمان افرشته سر از طرف وامانش