گنجور

 
نیر تبریزی

مده به باد سر زلف عنبر‌آسا را

روا مدار پریشانی دل ما را

ببند دیده چو مجنون ز هرچه جز رخ دوست

اگر مطالعه خواهی جمال لیلی را

چه جای ضعف من ناتوان که قوّت عشق

ز آسمان به زمین آورد مسیحا را

گذشت وعده وصل ای صبا ببین به‌خدا

که برکشید به دام آن غزال رعنا را

بتی که سر نشناسد ز پا‌، کجا داند

چه حالت است اسیران بی‌سر و پا را‌؟

نظر خطا‌ست به دیوار مهوشان‌، کاین قوم

به سحر غمزه ببندند چشم بینا را