گنجور

 
نیر تبریزی

می بنالم که بسر وقت رسد صیادم

نه من از تنگی دام است که در فریادم

سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم

کاش میکرد بخود روی قفس صیادم

تیر کز شست بشد باز نیاید بکمان

پند پیران چکنم من که دل از کف دادم

کشت دور فلک از منت تعمیر مرا

خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم

من که از خلد برین دل نگران بستم بار

تا سر کوی تو دیدم همه رفت از یادم

خواجه دشوار پسند است و مرا روی سیاه

ترسم از بندگی خویش کنم آزادم

چشم بر صورت منظور نه صوت و نه سخن

عشق در حکمت اشراق نمود استادم

گله از آدم خاکی نه طریق ادبست

گرچه آورد در این دیر خراب آبادم

لطف سلطان ازل خواست که از سجدۀ خاک

بار این نخوت بیهوده دهد بر بادم

نخورم غم که برد بار بد انگلشن قدس

علت نخوت و مستی چو ز سر بنهادم

نیرّ ابن نامه بدیوان عمل نتوان برد

آه اگر لطف شهنشه نکند امدادم

وارث ساقی کوثر شه مهر افسر طوس

آنکه با داغ غلامیش ز مادر زادم