گنجور

 
نیر تبریزی

که برگذشت که خون می‌رود ز چشم ترم

چه شعله بود که از پا گرفت تا به سرم

سزای من که نپرداختم ز دانه به دام

بکش به خون دل ای سنگ عشق بال و پرم

دگر معامله با کس نماند جز تو مرا

بیا بیا که چو دردم یکی‌ست غم نخورم

بلا نگر که به چل‌سالگی چو کودکِ خُرد

حلاوت لب شوخی فریفت با شکرم

وه رفت شب ای آفتاب صبح امید

بر آر سر که ملالت گرفت با قمرم

طبیب از آن بت نامهربانِ ده‌دله پرس

ز درد من که من از حال خویش بی‌خبرم

چه داغ بود که چشمت نهاد بر دل ریش

که دید خواب ندارد ز ناله تا سحرم

تو برگذشتی از سرگذشت سیل سرشک

بیا ببین که چه‌ها بی‌تو می‌رود به سرم

گَرَم ز دشمنِ جانی بُوَد امیدِ خلاص

امید نیست که از دست دوست جان ببرم

همیشه دست نیابد دل وفا داری

بتا مکن که چنین دل به دیگری سپرم