گنجور

 
نیر تبریزی

چون که نوبت بر بنی هاشم رسید

ساخت ساز جنگ عباس رشید

محرم سرّ و علمدار حسین

در وفاداری علم در نشأتین

در صباحت ثالث خورشید و ماه

روز خصم، از بیم او چون شب، سیاه

زاد حیدر، آتش جان عدو

شیر را بچّه، همی ماند بدو

در شجاعت یادگار مرتضی

داده بر حکم قضا دست رضا

خواست در جنگ عدو، رخصت ز شاه

گفت شاهش کای علمدار سپاه

چون علم گردد نگون در کارزار

کار لشگر یابد از وی انفطار

گفت: تنگ است ای شه خوبان دلم

زندگی باشد از این پس مشکلم

زین قفس برهان من دلگیر را

تا به کی زنجیر باشد شیر را

خود تو دانی ای خدیو مستطاب

بهر امروزم همی پرورد باب

که کنم این جان فدای جان تو

در بلا باشم بلا گردان تو

هین مبین شاها روا در بندگی

که برم از روی او شرمندگی

گفت شه: چون نیست زین کارت گزیر

این ز پا افتادگان را دستگیر

جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب

بهر این افسردگان خشک لب

تشنه کامان را بکن آبی سبیل

الله ای ساقی کوثر را سلیل

عزم جان بازیت لختی دیر کن

در بیابان تشنگان را سیر کن

گفت: سمعاً ای امیر انس و جان

گرچه باشد قطرهٔ آبی به جان

گر خود این غرقاب پایابم برد

چون توئی دریا بهل آبم برد

گر در آتش بایدم رفتن خوشم

ای شهنشه، کز خلیل است آتشم

این بگفت و شاه را بدرود کرد

برنشست و آنچه شه فرمود کرد

شد به سوی آب، تازان با شتاب

زد سمند باد پیما را در آب

بی محابا جرعه‌ای در کف گرفت

چون به خویش آمد دمی گفت ای شگفت

تشنه لب در خیمه سبط مصطفی

آب نوشم من، زهی شرط وفا

عاشقان کز جام محنت سرخوشند

آب کی نوشند مرغ آتشند

دور دار ای آب، دامن از کفم

تا نسوزد ماهیانت از تفم

دور دار ای آب، لب را از لبم

ترسمت دریا بجوشد از تبم

زادهٔ شیر خدا با مشک آب

خشک لب، از آب زد بیرون رکاب

گفت با خود ماه رویش هر که دید

دُرّ شب تابی شد از دریا پدید

شد بلند از کوفیان بانگ خروش

آمدند از کینه چون دریا بجوش

سوی آن شیر دلاور تاختند

تیغ ها را بهر منعش آختند

حیدرانه آن سلیل ذوالفقار

خویش را زد یک تنه بر صد هزار

تیغ آتشبار زاد بوتراب

کرد در صحرا روان خون جای آب

کافران خیره رو از چارسو

حمله ور گردیده چون سیلی بر او

او چو قرص مه میان هاله‌ای

تیغ بر کف شعلهٔ جوّاله‌ای

حمله ها می برد بر آن قوم لد

همچو بابش مرتضی روز احد

ناگهان کافر نهادی از کمین

کرد با تیغش جدا دست از یمین

گفت هان ای دست رفتی شاد رو

خوش برستی از گرو آزاد رو

ساقی ار یار است و می این می که هست

دست چه بود باید از سر شست دست

لیک از یک دست برناید صدا

باش کاید دست دیگر از قفا

لااُبالی نیست دست افشانیم

جعفر طیّار را من ثانیم

دست دادم تا شوم همدست او

پر برافشانیم در بستان هو

از ازل من طایر آن گلشنم

دست گو بردار دست از دامنم

چند باید بود بند پای من

تیر باید شهپر عنقای من

تا که در قاف تجّرد پر زنم

عالمی را پشت پا بر سر زنم

تن نزد زان دست برد آن صف شکر

تیغ را بگرفت بر دست دگر

راند کشتی ها در آن دریای خون

از سران لشگر اما سرنگون

خیره عقل از قوّت بازوی او

علویان در حیرت از نیروی او

از کمین ناگه سیه دستی به تیغ

برفکندش دست دیگر بی دریغ

هر دو دست او چو گشت از تن جدا

مشک با دندان گرفت آن باوفا

ماه گفتی با ثریّا شد قرین

یا که عیّوق از فلک شد بر زمین

چون دو دست افتاده دید آن محتشم

گفت دستا رو که من بی تو خوشم

خصم اگر بردت ز من گو باز دار

مرغ دست آموز را با پر چه کار

شهپر طاوس اگر برکنده شد

نام زیبائیش زان پر زنده شد

اندران کویی که آن محبوب روست

عاشق بی دست و پا دارند دوست

باز ده ای دست هین دستم به دست

تا به هم شوئیم دست از هر چه هست

در بساط عشق دست افشان کنیم

جان نثار جلوۀ جانان کنیم

عاشقی باید ز من آموختن

شد علم، پروانه از پر سوختن

اینت شاه آن شمع باز افروخته

من همان پروانۀ پر سوخته

بد چو شور عشق سر تا پای من

شد قیامت راست بر بالای من

تا مجّرد کس نشد زین بال پست

سوی منزلگاه عنقا پر نبست

خصم اگر زین دست بر من دست یافت

نی شگفت از جام عشقم مست یافت

ورنه روبه کی حریف شیر بود

خاصه آن شیری که از خون سیر بود

ناگهان تیری فرود آمد به مشک

علویان از دیده باریدند اشک

شد چو نومید آن شه پر دل ز آب

خواست از مرکب تهی کردن رکاب

وه چگویم من چه آمد بر سرش

کز فراز زین نگون شد پیکرش

من نیارم شرح آن را باز گفت

از عمود آهنین باید شنفت

چون نگون از مرکب آمد بر زمین

زد به سر در آسمان روح الامین

کای دریغ آن سرو باغ مرتضی

شد ز پا از تیشۀ سوء القضا

ای دریغ آن هاشمی ماه منیر

کز فراز آسمان آمد به زیر

ای دریغ آن بازوان و دست او

رفته چون تیر خطا از شست او

ای همایون رأیت دیبا طراز

چون شد آن دستی که پروردت به ناز

شد خداوندت مگر غلطان به خون

کاین چنین از پا فتادی سرنگون

گو دگر زین پس نبالد بال تو

بازگشت آن قرعۀ اقبال تو

زاد حیدر با هزاران عجز و ذُلّ

رو به خیمه کرد کای سلطان کل

دست من کرد از تو خصم دون جدا

هین تو دستم گیر ای دست خدا

شاه دین از خیمه آمد بر سرش

دید در خون گشته غلطان پیکرش

از مژه دُرّها ز خون دیده سفت

روی بر رویش نهاد از مهر و گفت

کای دریغا رفت پایابم ز دست

شد بریده چاره و پشتم شکست

ای همایون طایر ای فرخ هما

شهپرت چون شد که افتادی ز پا

ای ز پا افتاده سرو سرفراز

چون شد آن بالیدنت در باغ ناز

خوش بخسب ای خصم زین پس بی هراس

خفت آن چشمی که از وی بود پاس

شیر یزدان چشم خونین باز کرد

با حبیب خویش شرح راز کرد

گفت کای بر عالم امکان امیر

خاک و خون از پیش چشمم باز گیر

بو که چشمی باز دارم سوی تو

وقت رفتن سیر بینم روی تو

عذرها دارم من ای دریای جود

که دو دستی بیش در دستم نبود

لطف کن ای یوسف آل رسول

این بضاعت کن ز اخوانت قبول

گفت خوش باش ای سلیل مرتضی

دست، دست تست در روز جزا

دل قوی دار ای مه پیمان درست

که ذخیرۀ محشر من دست تست

چون به محشر دوزخ آید در زفیر

این دو دست است عاصیان را دستگیر

شد چو فارغ شاد از این گفت و شنود

مرتضی آمد به بالینش فرود

با تلطّف گفت ای فرّخ پسر

خوش ببردی عهد جانبازی به سر

وقت آن آمد کزین زندان تنگ

پر گشائی سوی بالا بی درنگ

این اشارت چون شنید آن میر راد

چشم حسرت بر رخ شه بر گشاد

گفت کای صد چون منی قربان تو

منکه رفتم باد باقی جان تو

این بگفت و مرغ جان پرواز کرد

سوی گلزار جنان پرواز کرد

شد پرافشان جعفر طیّار وار

درگذشت و رفت یاری سوی یار

شد هم آغوش شه بدر و حنین

ماند از او دستی و دامان حسین