گنجور

 
نیر تبریزی

از حدیث شاه حرّ ابن یزید

از ندامت دست بر دندان گزید

باره راند و قصد پور سعد کرد

گفت خواهی راند با این شه نبرد

گفت آری جنگ های پر گزند

تا پرد سر ها ز تن کف ها ز زند

گفت آنچ او گفت زآن چندین خصال

نیست حاجز مر شما را زین قتال

گفت امیرت آن نمی دارد قبول

من نتابم هم ز حکم او عدول

چون شنید این گفت او، آن خوش خصال

گفت با خود با دو صد حزن و ملال

کای دریغا! رفت فرجامم به باد

کاین همه انجام از آن آغاز زاد

ای دریغ از بخت بدفرجام من

کاش می بودی سِتَرون مام من

این بگفت و خواست، قصد شاه کرد

روی توبه سوی وجه الله کرد

نفس بگرفتش عنان که پای دار

باره واپس ران بترس از ننگ و عار

عقل گفتش: رو که عار از نار به

جور یار از صحبت اغیار به

نفس گفتش: مگذر از دنیا و مال

عقل گفتش: هان بیندیش از مآل

نفس گفتا: نقد بر نسیه مده

عقل گفت: این نسیه از صد نقد به

نفس گفت: از عمر برخوردار باش

عقل گفتا: عمر شد بیدار باش

زین کشاکش های نفس و عقل پیر

نفس شد مغلوب و عقل پیر، چیر

عشق آمد بر سرش با صد شتاب

باره پیش آورد و بگرفتش رکاب

کرد بر یکران اقبالش سوار

گفت هین یکسر بران تا کوی یار

وقت بس دیر است و ره دور ای فتی

ترسمت از کاروان واپس فُتی

جان به کف بر گیر و با صد عجز و ذُلّ

سر بنه بر پای آن سلطان کُلّ

چون به هوش آمد ز خواب آن میر راد

رعشه بر تن، لرزه بر جانش فتاد

لرز لرزان، سوی ره بنهاد روی

دم به دم با نفس خود در گفتگوی

آن یکی دیدش بدین حال شگفت

از شگفت انگشت بر دندان گرفت

با تحیّر گفت کای شیر دلیر

در دلیری می نبودت کس نظیر

هین چه بودت کاین چنین لرزی به خویش

گفت کاری بس عجب دارم به پیش

خود میان نار و جنّت بینمی

می ندانم زانمی یا زینمی

نور و نارم در میان دارد به جدّ

چون نلرزم در میان این دو ضدّ

تا کدامین زین دو پایابم برد

آتشم سوزد و یا آبم برد

این بگفت و کرد یکسو، کار را

گفت نفروشم به دنیا یار را

آنکه یوسف را به درهم می فروخت

خرمن خویش از سیه بختی بسوخت

عاشقانه راند باره سوی شاه

با تضّرع گفت کای باب اله

با دو صد عذرت به درگاه آمدم

کن قبولم گرچه بی گاه آمدم

تائبم بگشا برویم باب را

دوست می دارد خدا توّاب را

با امید عفو تقصیر آمدم

زود بخشا گرچه بس دیر آمدم

وحشیم آورده ام رو بر رسول

ای محمد توبۀ من کن قبول

گرچه حرّم ای خداوند جلیل

لبیک در پیش توام عبد ذلیل

طوق منّت باز نه برگردنم

می ببر هر جا که خواهی بردنم

آمدم سوی سلیمان، دیو وار

تا از او گیرم نگین زینهار

ای سلیمان، هین به بخشا خاتمم

بر بساط بندگی کن محرمم

تا بدین روی سیه کشته شوم

رنگ دیوی هشته، افرشته شوم

گر بلیسم، توبه کردم نک ز شر

پیشت آوردم سجود ای بوالبشر

آنچه کردم با تو من، ناکرده گیر

وان سجود اولین آورده گیر

شاه چون دید آن تضّرع کردنش

کرد طوق بندگی بر گردنش

گفت باز آ که در توبه است باز

هین بگیر از عفو ما خط جواز

اندرآ که کس ز احرار و عبید

روی نومیدی در این درگه ندید

گر دو صد جرم عظیم آورده ای

غم مخور رو بر کریم آورده ای

اندر آ، گر دیر و گر زود آمدی

خوش به منزلگاه مقصود آمدی

هین عصای شیر باز افکن ز کف

موسیانه پیش تاز و لا تخف

گفت: کای شاهان غلام درگهت

چون در اول من شدم خار رهت

هم مرا نک پیشتاز جنگ کن

در قطار عشق پیشاهنگ کن

رخصتم ده تا کنم خود را فدا

بر غلامان درت ای مقتدا

شاه دادش رخصت جنگ و جهاد

رستمانه رو به لشگر گه نهاد

تاخت سوی رزمگه چون شیر مست

خط آزادی ز شاه دین به دست

بادهٔ عشقش ز سر بربوده هوش

آمده چون خُم ز سرشاری به جوش

بانگ زد آن شیر نیزار وغا

بر گروه کوفیان بی وفا

کای سمر در بی وفائی نامتان

باد یار سوگواری، مام تان

این امامی را که محبوب حق است

قره العین نبی مطلق است

دعوتش کردید و رو برتافتید

بی سبب بر کشتنش بشتافتید

آب را که دام و دد نوشد از او

از شقاوت باز بستیدش برو

غنچه های نونهال گلشن اش

برگ ریزان از عطش بر دامنش

زعفرانی از عطش رنگ شقیق

گشته از تاب درون نیلی عقیق

چون ز یاری تن زدیدش، ای گروه

واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه

ای بدا امت، که خوش کردید ادا

حق پاداش رسالت با خدا

شکر للّه که شهنشاه نبیل

شد در این ظلمت مرا خضر دلیل

بخت بردم تشنه لب تا کوی او

خوردم آب زندگی از جوی او

بوی جان آورد باد از گلشن اش

پی به یوسف بردم از پیراهنش

با مسیح زنده دل همره شدم

نک خلاص از دیدهٔ اکمه شدم

زین سپس گر تیر بارد بر سرم

یار چون اهل است، با جان می خرم

من که با عشق خلیل الله خوشم

گو کشد نمرود سوی آتشم

من که با موسی زدم خود را به نیل

گو کند فرعون، خون من سبیل

من که در کشتی شدم با نوح پاک

گو کند طوفان، جهانی را هلاک

یک بیت کامل حذف شده است. یعنی دو مصرع پشت سر هم که قافیه شان یکی هست حذف شده.

خاک را از لوث ایشان پاک کرد

پردلان را مغزها در جوش از او

بر زمین غلطیده، بار دوش از او

بس که خون بارید بر خاک از هوا

شد عقیقستان زمین نینوا

گه سواره، گه پیاده جنگ کرد

عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد

چون ز پا افتاد آن شیر دلیر

با تضرع گفت شاها دستگیر

دست گیر ای دست خلّاق قدیر

ای تو جمله انبیا را دستگیر

ای تو بر آدم دمیده روح را

ای تو از طوفان رهانده نوح را

ای تو از یم کرده موسی را رها

کرده در دستش عصا را اژدها

ای انیس یوسف مصری به چاه

داده از چاهش مکان بر اوج ماه

ای نیا را فخر، بر چون تو سلیل

کرده آتش را گلستان، بر خلیل

ای تو داده فدیه اسماعیل را

ای تو بینا کرده اسرائیل را

ای مجیب دعویه یونس به یم

ای نجاتش داده از ظلمات غم

ای تو بالا برده روح الله را

کرده القا بر یهود اشباه را

ای تو شهپر داده دردائیل را

دستگیری کرده صلصائیل را

خواهم اینک جان سپردن در رهت

ماه تو دیدن جمال چون مهت

شه طبیبانه به بالین آمدش

دُرفشان از چشم خونین آمدش

چشم حق بین بر رخ شه برگشود

گفت کای فرمانده ملک وجود

کاش صد جان بود اندر پیکرم

تا به جان دادن تو آئی بر سرم

قدر چه بود چون من افسرده را

ای مسیحا زنده کردی مرده را

هرگز این طالع نبودم در حساب

که نوازد ذره ای را آفتاب

پشه را کی بود آن قدر و خطر

کش همائی سایه اندازد به سر

چشم دارم ای خدیو ذوالمنم

کز رضای خویش داری ایمنم

دست حق، دستی به رویش باز سود

خون و خاک از روی پاکش بر زدود

گفت آری شاد باش و شاه باش

بر سپهر کامرانی ماه باش

باد در دنیا و عقبی کام تو

آن چنان کِت، نام کرده مام تو

این بشارت را چو حرّ زان لب شنفت

شاه را خوش باد گفت و خوش بخفت

پر زنان بر دامن شه جان فشاند

لیک نامی مُرد، نامش زنده ماند