کیست آن سرو که بر راه گذر میگذرد
نور چشم است که بر اهل نظر میگذرد
درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را
خسته، افتاده همیبیند و در میگذرد
غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو
تشنه جان میدهد و آب ز سر میگذرد
زیردستان جهان را ز زبردستی تو
حال چون کار جهان زیر و زبر میگذرد
وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما
دل پاکت ز خطای همه درمیگذرد
من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم
تیر آهم به سحرگه ز سپر میگذرد
رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت
قدمی رنجه کن ای دوست که درمیگذرد
(آب چشمم ز غمت دی به کمرگاه رسید
دوش، تا دوش شد، امروز ز سر میگذرد)
تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر
روزگاری است که بر خون جگر میگذرد
خبر درد دل دوست که گوید بر فضل
جز نسیمی که به هنگام سحر میگذرد