گنجور

 
نسیمی

دل بی تو از نعیم دو عالم ملال یافت

خرم کسی که با تو زمانی وصال یافت

آواره ای که بر سر کوی تو شد مقیم

مقدور قدر عزت و جاه و جلال یافت

جز سوختن چه کار کند پیش روی شمع

پروانه ای که پرتو نور جمال یافت؟

آن خسته ای که یاد تواش بر زبان گذشت

طعم حیات و لذت جان در مقال یافت

از خانقاه و مدرسه اعراض کرد و رفت

آواره ای که در طلبت ذوق و حال یافت

جانم ز غیر صورت روی تو، محو کرد

نقشی که بر صحیفه وهم و خیال یافت

اندیشه خلاص محال است اگر کند

مرغی که دام و دانه آن زلف و خال یافت

در کربلای عشق شهیدی که تشنه رفت

از کوثر وصال تو آب زلال یافت

شادی اهل عشق غم وصل دوست است

شاد آن دلی که با غم عشق اتصال یافت

جانی که با وصال تو شد یک نفس قرین

جاوید زنده گشت و جهانی کمال یافت

جان در میان نهاد نسیمی چو شمع از آن

در سلک عاشقان جمالت مجال یافت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode