گنجور

 
نسیمی

زلف را بر هر دو رخ جا می کنی

غارت جان، قصد دلها می کنی

می دهی ساغر ز چشم پرخمار

سالکان را مست و شیدا می کنی

در جهان از زلف و رخسار این قمر!

هر زمان صد فتنه پیدا می کنی

کرده ای آیینه ما را و در او

صورت خود را تماشا می کنی

پرده برمی داری از روی چو ماه

گنج حق را آشکارا می کنی

گوشه گیران مرقع پوش را

بت پرست عشق و رسوا می کنی

دانه می سازی ز خال عنبرین

دام دل زلف سمن سا می کنی

می کنی با عاشقان ناز و عتاب

مدعی را آفرین ها می کنی

بیدلی را هردم ای لیلی چو من

عاشق و مجنون و شیدا می کنی

مشکل هردو جهان حل می شود

چون ز گیسو یک گره وا می کنی

کس ندیده است این قیامت ها که تو

در جهان ای سدره بالا! می کنی

اهل معنی را به دور زلف و خال

همچو نقطه بی سر و پا می کنی

طور سینای تجلی توییم

ای که ما را طور سینا می کنی

ای نسیمی از دم روح القدس

مردگان را حشر و احیا می کنی