گنجور

 
نسیمی

به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی

به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی

چو چشمت گوشه‌گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم

که با این چشم و این ابرو بلای گوشه‌گیرانی

به ابرو هر نفس چشمت دلی می‌دزدد از مردم

ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی

چه روز است ای صنم! رویت که روشن می‌کند هردم

رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی

معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم

ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی

سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو

اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می‌دانی

اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن

که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی

چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می‌شاید

به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی

مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!

که درمانم بسی تلخ است و می‌دانم که درمانی

ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر

چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!

نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد

بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی