گنجور

 
نسیمی

مست جام حسن یارم وز دو چشمش پرخمار

ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار

گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی

پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار

عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر

بر سر دار ملامت گو برو منصوروار

نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام

کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار

برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه

زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار

غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای

تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار

جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر

پیش حق این است دستاویز در روز شمار

آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم

میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار

آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل

کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟

مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود

از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار

شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان

صوفی دل‌مرده را گو بیش از این ماتم مدار