گنجور

 
فرخی سیستانی

دی ز لشکر گه آمد آن دلبر

صد ره سبز باز کرد از بر

راست گفتی بر آمد اندر باغ

سوسنی از میان سیسنبر

گرد لشکر فرو فشاند همی

زان سمن بوی زلف لاله سپر

راست گفتی که بر گذرگه باد

نافه ها را همی گشاید سر

باد، زلف سیاه او برداشت

تاب او باز کرد یک زدگر

راست گفتی ز مشک بر کافور

لعبتانند گشته بازیگر

چون مرا دید پیش من بگریخت

آن، سرا پای سیم ساده پسر

راست گفتی یکی شکاری بود

پیش یوز امیر شیر شکر

میر ابواحمد آنکه حشر نمود

مر ددانرا به صید گاه اندر

راست گفتی که صید گاهش بود

اندر آن روز نایب محشر

بکمرهای کوه، مردان تاخت

تا بتازند رنگ را ز کمر

راست گفتی که رنگ تازانرا

اندر آن تاختن بر آمد پر

بانگ برخاست از چپ و از راست

کوه لرزید و گشت زیر و زبر

راست گفتی بهم همی شکنند

سنگ خارا بصد هزار تبر

تازیان اندر آمدند ز کوه

رنگ و جز رنگ بیکرانه ومر

راست گفتی و صیفتانندی

روی داده سوی وصیفت خر

حلقه ای ساخت پادشاه جهان

گرد ایشان ز لعبتان خزر

راست گفتی که دشت باغی گشت

گرد او سرو رست سر تاسر

همه گمگشتگان همی گشتند

اندرآن دشت عاجز و مضطر

راست گفتی هزیمتی سپهند

خسته و جسته و فکنده سپر

پیش خسرو، بتان آهو چشم

یک بیک را بدوختند جگر

راست گفتی مخالفان بودند

پیش گردنکشان این لشکر

هر که را میر خسته کرد بتیر

زانجهان نزد او رسید خبر

راست گفتی که تیر شاه گشاد

زینجهان سوی آنجهان ره و در

وز دگر سو در آمدند بکار

شرزه یوزان چو شیر شرزه نر

راست گفتی مبارزان بودند

هر یکجا جوشنی سیاه به بر

رنج نادیده کامکار شدند

هر یکی بر یکی بنیک اختر

راست گفتی که عاشقانندی

نیکوانرا گرفته اندر بر

همه هامون ز خون ایشان گشت

لعل چون روی آن بت دلبر

راست گفتی بفر دولت میر

سنگ آن دشت گشت سرخ گهر

پس بفرمود شاه تاهمه را

گرد کردند پیش او یکسر

راست گفتی سپاه دارا بود

کشته پیش مصاف اسکندر

بنهادند شان قطار قطار

گرهی مهتر و صفی کهتر

راست گفتی که خفته مستانند

جامه هاشان ز لعل سیکی تر

چون ملکشان بدید، از آن سه یکی

به حشم داد: و مابقی به حشر

راست گفتی ز بهر ایشان بود

آن شکار شگفت شاه مگر

شادمان روی سوی خیمه نهاد

آن شه خوب روی نیک سیر

راست گفتی نبرده حیدر بود

بازگشته به نصرت از خیبر

شاد باد آن سوار سرخ قبای

که همی آن شکار برد بسر

راست گفتی که آفتابستی

بجهان گسترانده تابش و فر