گنجور

 
نسیمی

کفر زلفت گر نهد بر سر مرا یکبار بار

نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار

گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست

خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار

در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش

زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار

وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی

واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار

بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی

کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار

زهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش

تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار

عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک

باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار

ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار

خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار