گنجور

 
نسیمی

روشن است این و راست می‌گوید

آن که «مه روی ماست» می‌گوید

سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست

پای در گل چراست؟» می‌گوید

سنبلش گفت «ملک حسن مراست»

کج نشسته است و راست می‌گوید

گفتم ای دل ز عشق یکتا شو

«سر زلفش دوتاست» می‌گوید

بر در دل، غمش، چو می‌گویم:

کیستی؟، «آشناست» می‌گوید

من « میانت کجاست؟» می‌گویم

او «میانم کجاست» می‌گوید

صورتش را ز هرکه پرسیدم

«جام گیتی‌نماست» می‌گوید

هرکه او را به چشم معنی دید

«به حقیقت خداست» می‌گوید

چین زلفش به مشک می‌خوانم

«همه فکرت خطاست» می‌گوید

گفتمش: حاجتم برآر از لب

«حاش لله رواست» می‌گوید

«همچو چشم خوش نگار از خواب

فتنه‌ای برنخاست» می‌گوید

دلبرم، یک نفس وصالش را

هردو عالم بهاست» می‌گوید

با من ابرو و خط و زلف و رخش

«روز هر وصل و لقاست» می‌گوید

لب جان‌پرورش نسیمی را

«مست آن چشم‌هاست» می‌گوید