گنجور

 
نسیمی

گر ماه من شبی چون تابان قمر برآید

باشد سر زوالش خورشید اگر برآید

باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا

دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید

جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی

زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید

کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما

گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید

هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر

فریاد در دل افتد آه از جگر برآید

در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد

از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید

هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت

تا خود که را به طالع روزی گهر برآید

هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم

بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید

ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی

کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید

روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن

باشد خلاف عادت گر سرو در برآید

بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی

آوازه اناالحق از خشک و تر برآید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode