گنجور

 
نسیمی

آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود

یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود

در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان

شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود

ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر

کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود

ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی

کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود

گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را

کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود

راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد

کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود

ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر

کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود

ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا

کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود

بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش

تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود

ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت

داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود

حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید

چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود