گنجور

 
ناصر بخارایی

با هوس بیگانه گردد هر که با عشق آشناست

عشق را ره در دلی باشد که خالی از هواست

عاشقا خود را رها کن، جانب معشوق گیر

وصل یار آن کس همی‌یابد که او از خود جداست

از درون بت می‌پرستی، از برون این سجده چیست

راست می‌باید که باشد دل، چه قالب کج، چه راست

دوست را در لامکان جستن ز راه نیستی

نیست کار بت پرستی کو به هستی مبتلاست

خون عاشق را بهائی نیست اندر دین عشق

کشتن معشوق عاشق را به از صد خون بهاست

کی بر آید جان به زور پنجه و بازوی عشق

آهوان را طاقت سر پنجهٔ شیران کجا است

عشق خواهد ماند گر ناصر نماند باک نیست

نقش موجی گر فنا شد آب دریا را بقاست