گنجور

 
ناصر بخارایی

ساقی بده آن باده که خورشید صبوح است

راحت سبب روح دل و راحت روح است

توفان بلا گرد جهان موج بر آورد

می خور چه خوری غم که قدح کشتی نوح است

عهدیست که کردم به خدا توبه ز توبه

ناصح چه زنی طعنه که این توبه نصوح است

بر دیدهٔ ما باب سعادت بگشاید

خاک در میخانه که مفتاح فتوح است

ناصر به قصاص دل خود خون لبت خورد

دل را ز لب تو که بخوردست چه روح است