گنجور

 
ناصر بخارایی

سپهر حسن را دانم که ماهی

ندانم حد ماهی‌ات کماهی

تو چون ماهی و گردد عکس رویت

بگرد چشمهٔ چشمم چو ماهی

اگر راز تو دل پوشیده دارد

به خون دل دهد چشمم گواهی

جدا از دانهٔ خال تو چون کاه

تنم برباد رفت از عمر کاهی

قدت همچو قلم بر مه خط آرد

مرکب شد سپیدی و سیاهی

مرا آبی ده از چاه زنخدان

همین باشد غرض آبی و چاهی

سپه بر دل کشد چشمت ز مژگان

سیه چشمند ترکان سپاهی

ببین در وقت کشتن رقت شمع

دلیل روشن است از بی‌گناهی

ز ناصر گر بود دلخواه تو جان

فدای جان تو باد آنچه خواهی