گنجور

 
ناصر بخارایی

تا کی چو سگم از نظر خویش برانی

وقت است که چون باز مرا باز بخوانی

صد بار براندی به جفا از در خوبشم

وین بار برآنی که دگر بار برانی

دل را به سر زلف تو رازیست هویدا

جان را به لب لعل تو سریست نهانی

یک‌باره ز ملک دو جهان دیده ببستم

حقا که به غیر از تو ندارم نگرانی

در نیل زند جامه نبات از لب لعلت

چون چشمهٔ نوش تو کند شهد فشانی

ای باد اگرت سوی بخارا گذر افتد

زنهار که پیغام من آنجا برسانی

کای فتنهٔ برخاسته جانم ز غمت سوخت

شرط است که بنشینی و آتش بنشانی

شاید که دمی یاد من آید به زبانت

آن دم که سلام من سرگشته رسانی

چون نور نشین در حرم دیدهٔ ناصر

کای سرو روان لایق این آب روانی