گنجور

 
ناصر بخارایی

به درد عاشقی خو کن، مجو درمان اگر مردی

به دردی مردن اولی‌تر که درماندن به بی دردی

خوشا دیشب که تو ای آفتاب مشتری طالع

به برج ما شدی طالع، سعادت با خود آوردی

دلم از غصه پرخون گشت و بر آتش جگر بریان

می از خون دلم خوردی، کبابی از جگر کردی

تو سروی زان سبب دائم، به هر بادی شوی مایل

تو خورشیدی از آن هر دم، ز حال خویش برگردی

تو را دانم که حاجت نیست، زینت از زر و زیور

مگر زان است تا ما را، رود خورشید در زردی

اگر خواهی که گردی در هوای مهر سر گردان

چو ذره بی سر و پا شو، نه آخر کمتر از گردی

دل ناصر مقام توست، اگر کردی خراب از غم

نکو کردی، خرابی در مقام خویشتن کردی