گنجور

 
ناصر بخارایی

پیش آمدی در عیدگه، آتش به تکبیرم زدی

قربان تو گشتم چرا، از غمزه‌ها تیرم زدی

گفتی که چون لایعقلی، حکم نمازت چون بود

بربسته شد راه سخن، طعن گلوگیرم زدی

حلوای عیدت خواستم، خندان شدی و سوی لب

کردی اشارت وز مژه، تیری به تزویرم زدی

در عید اگر بود ای صنم، مقصود تو خون ریختن

من کشتهٔ دیرینه‌ام، بهر چه شمشیرم زدی

گر تو نمی‌خواهی که من، دیوانه گردم پس چرا

زابرو نمودی ماه نو،‌ وز طره زنجیرم زدی

فردا اگر از عاشقی،‌ ایزد مرا پرسش کند

گویم به دارالضرب کل، خود مهر تقدیرم زدی

ناصر در ایام شباب، از زهد توبه چون کند

کاتش ز حسنت بارها، در خرقهٔ پیرم زدی