شبها من و کنج غمی، شمعام کند غمخوارئی
اشک روان و سوز دل، جان کندنی و زارئی
از چیست اشک سرخ من، گر نیست خون دل روان
رخسار من زرد از چه شد، گر نیست شب بیدارئی
تا دور ماندم از درش، تلخ است بر من زندگی
کاو جان شیرین میدهد، ما را به شیرین کارئی
آن نرگس بیمار تو، چندان که خون ما خورَد
گردد به خونم تشنهتر، دارد عجب بیمارئی
هم عزتی یابم اگر، زان لب به دشنامی رسم
گر خوش نمیپرسی ز من، باری همی کن خوارئی
چون گل بهاران بشکفد، در پیش آن روی چو گل
ای دیدهٔ ابر سیه، تو کاشکی خون بارئی
فرهاد و شمع و ناصر از شیرینئی شوریدهاند
ای یار شیرین سوختم، آخر کجائی؟ یارئی