گنجور

 
صوفی محمد هروی

باز جوان نعره برآورد و آه

با لب خشک و دو رخ همچو کاه

گفت چه سازم، چه کنم ای خدا

در غم آن دوست، مرا ره نما

نیست مرا طاقت هجران یار

چند کشم روز و شبان انتظار

دیده به حال من مسکین گشای

در غم خود ای صنما ره نمای

بی خور و آرام و قرار از توام

در غم و در ناله زار از توام

چند کشم محنت دوری و آه

سوی من دلشده کن یک نگاه

دل ز من غمزده بر وی نهان

آه چه سازم، چه کنم این زمان

چاره کار من درویش کن

فکر دوای جگر ریش کن

هست دل غمزده لرزان چو بید

ای صنم از خویش مکن ناامید

من به جهان داغ تو دارم همین

در من مسکین به حقارت مبین

ز آه دلم دود به گردون رسید

آه چه گویم که دل از غم چه دید

همدم من نیست بجز درد، کس

می کشم این بار به جان این نفس

خوان وصال تو به پیش رقیب

آه چرایم من ازو بی نصیب

منتی، بر جان من خسته نه

لقمه ای زآن خوان وصالم بده

بهر خدا خادمه، بار دگر

از من درویش پیامی ببر

بوکه کند رحم بر احوال من

شاد شود این دل پامال من