گنجور

 
ناصر بخارایی

بیا که تا اثری از وجود من بر جاست

ترا چو نور بصر در میان جانم جاست

چو جای سرو سهی در کنار چشمه بود

درون چشمت اگر جای کرده‌ایم رواست

همه هدایت و لطف و وفا ز جانب توست

همه ضلالت و جور و چفا ز جانب ماست

مپوش روی چو بر تو گذر کند درویش

که چشم اهل بصر بر کمال صنع خداست

اگر چه سرو بسی با تو سر فرازی کرد

ندید فایده چون دست قامتت بالاست

تو را میان جان جای کرده‌ام چو الف

ز تو چه مایه نهان دارم، این حکایت ماست

چو ترک چشم تو عقلم بدید گوشه گرفت

کسی که پیش کماندار مست رفت خطاست

ضرورت است به سختی میان بادیه مرد

از آنکه غایت بیدای عشق ناپیداست

رقیب گفت که ناصر ز عشق سر برود

به زلف دوست که در سر مرا همین سوداست