گنجور

 
ناصر بخارایی

من رند و مِی‌ پرستم و فارغ ز کفر و دین

زاهد مرا به چشم حقارت دگر مبین

سوزیست در دلم که اگر دم بر آورم

سوزم نُه آسمان به یکی آه آتشین

در نوبت تو رنج همی‌بارد از فلک

در دولت تو درد همی‌روید از زمین

جانی، جدا ز قالب رنجور ما مگرد

نوری، درون دیدهٔ گریان ما نشین

زین غم در آتشم که شب و روز در فراق

بر باد رفت بی رخ تو عمر نازنین

ناصر به روز حشر چو سر بزند ز خاک

باشد ز آستان تواش گرد بر جبین