گنجور

 
ناصر بخارایی

تابی ز رخت در دل ماهست ولیکن

با مهر نگردد مه روی تو مقارن

تا گوهر کان پیش لب لعل تو شد قلب

خون بست ز رشک لب تو قلب معادن

دوشینه دل شمع ز تاب تب من سوخت

ناچار ز بیچاره بسوزد دل مومین

مسکن نبود درد تو را جز دل مسکین

هرچند که در دل نشود درد تو ساکن

از قامت تو راست شود کار جهانی

بر یاد تو قد قامت از آن گفت مؤذن

بر ما نشود بندگی غیر تو واجب

در حیز امکان نبود غیر تو ممکن

دل خواست که جان را به وفای تو سپارد

بازش تن سرگشتهٔ من شد متضمن

وقت است که ناصر برود بر سر کویت

بی صورت تلوین ننشیند متمکن