گنجور

 
فروغی بسطامی

عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن

زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن

تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او

اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن

آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را

خود به دست خویشتن دادم سزای خویشتن

تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب

بین چه‌ها می‌بینم از دست دعای خویشتن

کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما

با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن

گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت

حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن

کاش می‌ماندی زمانی بر مراد اهل دل

تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن

رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد

تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن

عاشق صادق فروغی گر برندش سر به تیغ

رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن

 
 
 
عبدالقادر گیلانی

من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن

گر برفتم می‌کشد بازم به جای خویشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی

می‌توانم بود یکدم در سرای خویشتن

ای که می‌نالی ز عشق یار و جور روزگار

[...]

مهستی گنجوی

در فغانم از دل دیرآشنای خویشتن

خو گرفتم همچو نی با ناله‌های خویشتن

جز غم و دردی که دارد دوستی‌ها با دلم

یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

من کیم؟ دیوانه‌ای کز جان خریدار غم است

[...]

ناصر بخارایی

من نه آن رندم که بنشینم به جای خویشتن

تا نبینم در کنار خود سزای خویشتن

عود را تسلیم باید بود، اگر سوز است و ساز

عاشقان را درد خود باشد دوای خویشتن

من نخواهم گشت روشن ز آتش عشقش چو شمع

[...]

ابوالحسن فراهانی

یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن

آشنای او نباید آشنای خویشتن

آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم

تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن

من سزای آتش و از دیده آبم برکنار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه