گنجور

 
ناصر بخارایی

گر چه گدای اویم در فقر پادشاهم

چشمم بریزدم خون، عرضه دهد سپاهم

این دولتم بسنده است، تا روز حشر کامشب

در خانهٔ سعادت آن ماه بود و ما هم

بی جرم ریخت خونم دلدار و دل گواه است

در پیش او قضا را مجروح شد گواهم

روزی که از گِل من روید گیاه مهرش

خاصیت وفا را دارا بود گیاهم

ناصر ز خرمن او خواهد که خوشه چیند

باد فراق از وی دور‌ افکند چو کاهم