گنجور

 
ناصر بخارایی

امروز که خاکِ درِ دیر است مقامم

گر باده به یادت نخورم، باد حرامم

در گوش قدح نام تو می‌گفت صراحی

زان روز هوادار می و همدم جامم

تا دانهٔ خالت نبود مرغ دلم را

عنقای سعادت نشود صید به دامم

زلف تو شب هجر به بدنامی عشاق

هر قرعه که انداخت بیفتاد به نامم

فریاد که روزی دل سخت تو نشد نرم

از آه سحرگاه من و نالهٔ شامم

گر مردم چشمم نزند آب بر آتش

از سوز درون سوخته بینی در و بامم

حقا که من سوخته‌ دل را خبری نیست

تا دوست کدام و من بیچاره کدامم

ناصر نظر از هر دو جهان سوی تو دارد

هر چند که آزاده‌ام، ای دوست، غلامم

 
 
 
جلال عضد

المنّة لِلّه که برآمد همه کامم

وان آهوی پدرام درافتاد به دامم

ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن

تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟

اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم

[...]

قدسی مشهدی

تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم

زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم

تا بر سر من سایه مرغی نگذارد

خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم

تاری ز سر زلف توام بیش ندادند

[...]

حزین لاهیجی

زد نقش سخن سکهٔ جاوید به نامم

از صفحهٔ دلها نشود محو، کلامم

نوری ست عیان، در نظر حرف شناسان

هر مردمک نقطه ی خورشید، غلامم

نظاره کن امروز، گلستان ارم را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه