گنجور

 
ناصر بخارایی

امروز که خاکِ درِ دیر است مقامم

گر باده به یادت نخورم، باد حرامم

در گوش قدح نام تو می‌گفت صراحی

زان روز هوادار می و همدم جامم

تا دانهٔ خالت نبود مرغ دلم را

عنقای سعادت نشود صید به دامم

زلف تو شب هجر به بدنامی عشاق

هر قرعه که انداخت بیفتاد به نامم

فریاد که روزی دل سخت تو نشد نرم

از آه سحرگاه من و نالهٔ شامم

گر مردم چشمم نزند آب بر آتش

از سوز درون سوخته بینی در و بامم

حقا که من سوخته‌ دل را خبری نیست

تا دوست کدام و من بیچاره کدامم

ناصر نظر از هر دو جهان سوی تو دارد

هر چند که آزاده‌ام، ای دوست، غلامم