گنجور

 
قدسی مشهدی

تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم

زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم

تا بر سر من سایه مرغی نگذارد

خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم

تاری ز سر زلف توام بیش ندادند

چون قطره خوی، در بن مویی‌ست مقامم

در دایره چشم بود مرغ خیالت

آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم

دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین

شد سنگ ریا رخنه‌گر شیشه و جامم

آهسته‌تر این جان به لبم آی، که دارد

اندیشه پرسش صنم کبک‌خرامم

با روی تو نظاره خورشید نخواهم

ای کاش بود آخر صبح، اول شامم

آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی

من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم