گنجور

 
ناصر بخارایی

کامم از دوست نشد حاصل و دشمن کامم

کام و ناکام‌دوا صبر بود، ناکامم

ببر این خرقهٔ من بر در میخانه بسوز

تا سپندی شود این جامه برای جامم

حجرالاسود خال تو مگر بوسه دهم

بسته شد سوی حریم حرمت احرامم

زلف تو گفت که هندویم، از آن دل دزدم

چشم تو گفت که صیادم، از آن با دامم

سخن نادر من گر عجبت می‌آید

نکنی عیب که من نادرهٔ ایامم

غرض آن است که نامم به زبان تو رسد

به دعا گر نکنی یاد، بده دشنامم

ای که پرسی تو ز ناصر که بگو نامت چیست

چه کنی نام که ننگست مرا از نامم

 
 
 
مولانا

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم

پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم

عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام

سنقر دانه نیم ایبک بند دامم

از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه