گنجور

 
ناصر بخارایی

غم دنیا چه خوری تا خوردت رنج و غمش

جام جم نوش و فراموش بکن ملک جمش

خاک شو بر در میخانه که باب کرم است

آب کرمست که خوانند کلید کرمش

بندهٔ پیر مغانم که چو ما رندان را

آبروئی است در آن کوی ز خاک قدمش

خدمت دختر رز بِه که ردان داشته‌اند

که چو تو زاهد هشیار بود صد خدمش

در شگفتم ز مغنی که به نی ساخته است

مار را همدم خود کرده به افسون دمش

تا پس پرده دل ما نخورد غصهٔ دهر

پردهٔ دل بگشاید ز دم زیر و بمش

ناصر آن نیست که از فتنه سپر اندازد

عاشق آن است که سازند به رندی علمش