گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

تاج بخشی که گذشتست ز گردون قدمش

تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش

سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست

بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟

گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست

چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش

بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال

سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش

خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها

یوسفی دان که فروشند به هفده درمش

پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست

زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش

بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست

چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش

دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست

روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش

نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود

متساوی است بر عقل وجود و عدمش

مرده آز ز یک خنده او زنده شود

او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش

ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد

به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد