گنجور

 
ناصر بخارایی

ورای رندی و مستی مجو ز گوهر ناس

که عشق درّ یتیم است و جام می الماس

جمال سبزه و گل بین میان صحن چمن

چنان که خضر نشیند به صحبت الیاس

بیا به بزم گدایان و ملک ایشان بین

که ساقی و دف و چنگ است و جام می اجناس

به ما حکایت بیهوده کم کن ای زاهد

که در طریقت ما نیست مستقیم قیاس

چو عنکبوت تو دامی نهاده‌ای از زرق

سرای شرع محمد چنین نداشت اساس

در آمد از در مسجد مقلد از پی حشو

چو گربه‌ای که در آمد به خانهٔ روّاس

نشسته واعظ جاهل به جامهٔ صد رنگ

میان تختهٔ منبر چو رحلک وسواس

نی‌ئی تو آنچه نمائی، خدای می‌داند

به عقل قدر بریشم توان شناخت زلاس

به گرد کوی ضلالت همیشه سرگردان

ببسته دیدهٔ معنی به شکل گاو خراس

برو دوای دل از عشق جوی چون ناصر

هوای دولت شاهی و خواجه را افلاس