گنجور

 
ناصر بخارایی

مائیم و یک دل کاندر او، داریم دلداری و بس

اغیار رفت از دل برون، دل ماند با یاری و بس

کاری نماند از هیچ روی، ما را به کس، کس را به ما

داریم در هر دو جهان، با یار خود کاری و بس

هرگز نبود این دولتم، ای سرکه در پایش روی

بوده‌ست از تو سال‌ها، بر گردنم باری و بس

بر پای بت سر می‌نهم، باشد که گیرم زلف او

ما را ز باب کافری، مانده‌ست زناری و بس

من با جفا خو کرده‌ام، می‌کن وفا با دیگران

خرما رقیبان را رسد، عشاق را خاری و بس

چون چنگم از غم سرنگون، خواهی نواز و خواه زن

از من نیاید خصلتی، جز ناله و زاری و بس

ناصر در آتش نِه قدم، پروانه‌وار ار عاشقی

تا کی چو بلبل مانده‌ای، مشغول گفتاری و بس