گنجور

 
منوچهری

بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس

به باده حرمت و قدر بهار را بشناس

نبید خور که به نوروز هر که می نخورد

نه از گروه کرامست و نز عداد اناس

نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان

چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس

فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی

برآورید گل مشکبوی سر ز تراس

همی نثار کند ابر شامگاهی در

همی عبیر کند باد بامدادی آس

درست گویی نخاس گشت باد صبا

درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس

خجسته را به جز از خردما ندارد گوش

بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس

هزاردستان این مدحت منوچهری

کند روایت در مدح خواجه ابو العباس

بزرگ بار خدایی که ایزد متعال

یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس

همه به کردن خیرست مر ورا همت

همه به دادن مالست مر ورا وسواس

هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق

هزار بار ز آهن قویترست به باس

چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور

چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس

خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد

مکاره دو جهان و وساوس خناس